انتقام تلخ

پويا باقري
pooyabaghery@yahoo.com

انتقام تلخ

-ببين آقا فرامرز ما هيچ دليل ومدرکي نداريم که دوست شما ،حميد ...
-اون کثافت دوست من نيست،ولي من مطمئنم که او خانه مرا آتش زده است.
-ولي چگونه مي توانيم اين را اثبات کنيم.آخر چرا اينقدر مطمئني؟به خاطر دعوا و دشمني تان؟
-آره من مطمئنم.همين دو روز پيش که دعوايمان شد به من گفت.
-بالاخره ديگر کاري از عهده من بر نمي آيد.
اشک در چشمان فرامرز حلقه زد:
-آخه من تنها پسرم را در آن آتش سوزي از دست دادم.
-من هم از آن واقعه متاسفم ولي ...
-ديگر هيچي نگوييد سروان محمدي. من از يک فرد آشنا انتظار بيشتري داشتم.
-ولي آقا فرامرز...
فرامرز عصباني بدون آنکه جواب سروان محمدي را بدهد از آنجا خارج شد در بيرون دوستش علي در ماشينش منتظر او بود.
-خوب چي شد.
-هيچي!مي گه دليل و مدرک کافي نداريم
-خوب راست مي گن!اينقدر گير نده!حادثه است پيش مي آيد!
-ولي من مطمئنم که يک حادثه ساده نبود.من هم نمي توانم آن را فراموش کنم.? سال پيش سميه را از دست دادم.و حالا تنها اميد زندگي ام.اگر پليس به حميد کاري نداشته باشد.من دارم ...
-از من مي شنوي فرامرز اين فکر و خيال ها را بريز دور.گذشته ها گذشته...به فکر آينده باش...تو هنوز فقط 26 سالته ... يک جوون خوش تيپ و...
-تو هم دلت خوشه ،حميد بايد مجازات بشه.
-بابا خودت هم ديدي!هيچ مدرک ونشاني وجود ندارد که ...
-يعني تو هم حرف مرا باور نمي کني.خودش به من گفت.کاش کس ديگري هم صداي لعنتي اش را مي شنيد.مهم نيست خودم جاي پليس اين کار را انجام مي دهم.
-منظورت چه کاريه؟
-انتقام!

***

-الآن چند روز است که به غذا لب نمي زني!مي خواي خودت را بکشي؟دست مرا ديگر کوتاه نکن!
فرامرز با بي ميلي ساندويچي را که علي براي او آورده بود را خورد.
-معلوم هست چطورت است؟نه حرف مي زني و نه ...
اما فرامرز هيچي نمي گفت و تنها نگاه سردش متوجه علي بود.
-راستي فرامرز!نمي خواهي زمينت را بفروشي؟
-کدام زمين!چرا چرند مي گويي؟
-منظورم زمين آن خانه سوخته و خرابه است.
-آنجا خانه من است.زمين نيست!براي من از سميه و بهمن خاطره دارد.
علي از اينکه مي ديد فرامرز هميشه به همسر و فرزند مرده اش فکر مي کند،ناراحت مي شد.آخَر او طي اين دو سالي که سميه مرده بود،فکر مي کرد فرامرز مي خواهد با خواهر او که چهار سال است از شوهرش حميد ،جدا شده ازدواج کند.
-اَه تو چرا اين گذشته سرد را فراموش نمي کني؟تو بايد به زندگي آينده ات فکر کني.
سپس علي سعي کرد به شکل فرامرز بگويد که مي خواهد از حميد انتقام بگيرد و سپس شروع کرد به خنديدن.
-تو چرا درک نمي کني علي؟من تمام زندگي ام را از دست داده ام.
-خوب پس چرا به جاي انتقام نمي خواهي اين زندگي را از اول بسازي!
-اين قدر با من بحث نکن علي!تو داري اعصاب مرا به هم مي ريزي!اگر هم دوست نداري در خانه ات بمانم، بگو!
-برو بابا!تو ديوانه شده اي!
و همين عصباني شدن علي کافي بود که جر و بحثش با فرامرز زخم خورده،بالا بگيرد.اما علي نتوانست در مقابل يکي از حرفهاي فرامرز تاب بياورد.
-حالا فکر کردي که من مي خواهم با اون خواهرت ازدواج کنم!
علي تنها در جواب او يک سيلي محکم به فرامرز زد و فرياد کشيد:«از خونه من گم شو بيرون!» فرامرز نگاه تلخي به علي کرد.و به سرعت وسايلش را جمع کرد و از خانه علي خارج شد.پس از مدتي که عصبانيت علي فرو نشست،چيزي ديگر او را به شدت نگران دوست قديمي اش فرامرز کرد:«اگر فرامرز براي انتقام به سراغ حميد برود!»

***

علي هنوز از حرف فرامرز ناراحت بود ولي فکر اينکه علي بخوا هد از فرامرز انتقام بگيرد و دردسرهايي که طبعا براي فرامرز به وجود مي آمد،او را نگران ساخته بود.اما پس از کلي کشمکش با خود بي درنگ به سمت خانه حميد به راه افتاد.البته براي احتياط سروان محمدي را هم همراه خود برد.وقتي به دم کوچه حميد رسيدند فرامرز راديدند که دسته چوبي بر دست داشت و با قدم هايي محکم به سوي خانه حميد مي رفت.علي از ماشين پياده شد و به سمت فرامرز رفت و باخنده اي دوستانه گفت:
-بابا! تو ديگه واقعا ديوانه اي پسر!
-از جلوي من بيا کنار علي!
علي سعي کرد خود را خونسرد نشان دهد و با خنده گفت:
-من که راه تو را نگرفته ام .از کنارم رد شو.
-با هات شوخي ندارم!
-ولي کار تو خيلي خنده داره!آخه کي ميره با يک چوبدستي براي انتقام؟
ولي انگار سعي علي براي آرام کردن حميد فايده اي نداشت:
-تو چرا نمي فهمي!چرا کار را به پليس واگذار نمي کني!آخرش با اين لجبازي ها يه کاري دست خودت مي دهي؟
اما فرامرز بر عکس هر لحظه خشمگين تر مي شد و مصمم تر براي انتقام!پس از کلي کش مکش،بين آن دو،فرامرز با همان دسته چوب نه چندان محکم به پهلوي علي زد.و همين براي افتادن علي در گوشه کوچه کافي بود!در اين هنگام سروان محمدي که نگران شده بود که دوباره اين دو دوست دعوايشان شده به طرف فرامرز رفت و با هزار درد سر او را آرام کرد و سوار ماشين کرد تا با او حرف بزند.
علي بهت زده از اين رفتار هاي عجيب فرامرز در گوشه کوچه نشسته بود.او از کودکي که با علي دوست بود.او را اين اين گونه نديده بود.
در اين هنگام سايه فردي را بر روي خود احساس کرد نگاه که کرد چهره حميد را ديد!

***

حميد علي را براي يک چاي به خانه اش دعوت کرد.
-ديگه دارم از دست اين ديوانه قاطي مي کنم.يعني تو نمي تواني جلوي اين آقاي مثلا دوستت را بگيري!
-خوب ديگر چکار مي کردم؟مي خواستي خانه اش را آتش نمي زدي!
-خفه شو علي!
-دروغ مي گويم؟من که همه چيز را مي دانم.
حميد جلو آمد و يقه علي را گرفت:
-اما خودت بهتر مي داني که بايد اين همه چيز را فراموش کني!
-آخر تو پسرش را هم کشتي! تازه فکر مي کني که نمي دانم که تو ...
-خفه شو احمق!خودت خوب مي داني من هم چيزهاي خوبي از تو دارم .مثلي که خيلي دوست داري،که کاري کنم که بري آب خنک بخوري...آروم باش علي! تو که دوست نداري هر دو با هم به زندان بيفتيم!
علي که انگار از چيزي مي ترسيد،ديگر ساکت شد.ولي حميد ول کن نبود!و مدام از فرامرز بد مي گفت و ...
تا اينکه علي واقعا عصباني شد.و چاقويش را در آورد،جلوي حميد گرفت و او را تهديد کرد که ديگر ادامه ندهد.اما در همين موقع ضربه اي از پشت به سر او خورد و او را بيهوش کرد...

***

علي هنگامي که به هوش آمد خود را بر روي تختي در خانه خودش ديد.فرامرز وفاطمه در بالاي سر او ايستاده بودند.
-خدا را شکر که هيچ مشکلي برايت به وجود نيامده!دکتر هم تو را ديد.فقط يک ضربه ساده بوده است.
-علي جان تو هم که مي خواستي کار مرا بکني!پس چرا جلوي مرا گرفتي؟
-چه اتفاقي براي من افتاده؟
فرامرز خنده اي کرد:
-بابا هيچي!ليلا زن حميد وقتي که ديده تو به روي حميد چاقو کشيدي،ترسيده بوده و با يک چيزي از پشت زده بوده تو سرت.
-خدا را شکر سروان محمدي کاري کرد که ماجرا به خوبي تمام شود!چاقو کشيدن تو در ازاي ضربه ليلا. حالا بهتر است که...
در همين زمان سروان محمدي وارد شد:
-خوب حالت خوب است علي آقا؟ بهتره که شما دو تا ديگه به فکر انتقام نيافتيد!
-اما سروان من هم مي دانم که حميد باعث آتش سوزي خانه فرامرز شده.حميد جلوي من هم اعتراف کرد!
-خوب چرا کار را به قانون نمي سپاريد!من تلاش مي کنم که تحقيقات در مورد آتش سوزي خانه فرامرز از اول آغاز شود!شما هم به زندگي خودتان بپردازيد.
سروان محمري به قولش عمل کرد و با تلاش زياد باعث تشکيل دوباره دادگاه شد وحميد هم به اين دادگاه احضار شد.
همين باعث آرامتر شدن فرامرز شد و با صحبتهاي سروان محمدي و علي دست از انتقام برداشت.اما شب قبل از تشکيل دادگاه فرامرز در حال قدم زدن در کوچه اي خلوت و آرام بود که ناگهان سنگيني دستهايي را بر روي شانه هايش احساس کرد.سپس تا خواست که به خود بجنبد،همان دستان او را محکم به ديوار کوفتند!و...
ادامه اين داستان را در يادداشت هاي بعدي بخوانيد.ضمنا ببخشيد که اين يادداشت کمي عقب افتاد!

***

فرامرز در حال قدم زدن بود که فردي به او حمله کرد و او را از پشت به ديوار کوباند.سپس همان فرد دستان فرامرز زا محکم از عقب گرفت.
-چطوري دوست ودشمن قديمي!من بايد از دست تو ديوانه چکار کنم؟حالا ديگربرايمن دادگاه تشکيل مي دهي!
فرامرز اين صدا را خوب مي شناخت!آن فرد کسي جز حميد نبود.خشم وجود فرامرز را فرا گرفت.او منتظر برخورد با حميد بود.
-خودت بهتر مي داني که اگر من بيا فتم زندان،کساني دارم که مرا از آنجا بيرون آورند...چرا از اون دوستت نمي پرسي؟راستي تو که دوست نداري علي هم همراه من بيافته زندون!
-تو يک گرگ ترسويي!
-فرامرز جان!دوست قديمي من!اين قدرعصباني نباش...مي داني علي چه قدر چک دست من دارد؟ انداختن اون تو زندون برام مثل آب خوردن است!راستي تو را هم راحت مي توانم به زندان بيندازم!تو که نمي خواهي...
فرامرز ديگر توان شنيدن حرفهاي حميد را نداشت.ديگر خشمش لبريز شده بود.پس تمام نيروي خود را به کار گرفت و از پشت پايش را بالا آورد و با يک لگد حميد را به عقب پرت کرد.سپس برگشت و به روي سينه او نشست و گلوي او را گرفت:
-تو نه تنها يک گرگ حسود وترسويي،بلکه ضعيف هم هستي.
حميد نفس نفس ميزد.ولي خيلي خونسرد بود!انگار که منتظر اين لحظه بوده...
-خودم با دستانم تو را خفه مي کنم!
اما در همين لحظه تعداد زيادي آدم به آنجا آمدند و فرامرز را از روي حميد بلند کردند.
-خوب شد رسيديم...
-جدي جدي داشت اين يارو را خفه مي کرد...
و...
چهره فرامرز از عصبانيت سرخ شده بود و زبانش بند آمده بود.ناگهان دو نفر از دوستان حميد را در بين آن جمعيت بيست نفري ديد.حالا ديگر علت آمدن ناگهاني اين هم آدم و حقه اي که حميد به او زده بود را فهميد.ديگر کنترلش را از دست داده بود،با فحش و بد و بيراه دوباره به حميد حمله کرد که دوباره آن جمعيت آن دو را از هم جدا کردند.
ديگر پليس هم آمده بود و زمان زيادي طول نکشيد که دستبندي را که بر دستانش بسته بودند را مشاهده کرد...

***

ديگر در دادگاه صدا به صدا نمي رسيد.همه مشغول پچ پچ کردن بودند!اعصاب فرامرز خورد شده بود و مدام سرزنش هايي ناعادلانه را از سروان محمدي و علي مي شنيد.«فقط همين يک شب را صبر ميکردي...» «چرا اينقدر لجبازي!چرا مي خواستي خودت انتقام بگيري...» و ...
در اين ميان فرامرز توان حرف زدن را هم نداشت.هنوز باور نمي کرد که حميد چنين حقه اي به او زده باشد.از همه که اينقدر راحت قضاوت کرده بودند عصباني بود.مي دانست که اگر چيزي هم بگويد کسي باور نمي کند!
ديگر تحملش پايان يافت ودهان گشود وهر چه بد وبيراه بود به حميد و شاهدان و قانون داد.فورا چند سرباز آمدند و او را ازمحيط دادگاه خارج کردند.بعد از آن هم زمان زيادي طول نکشيد که دادگاه پايان يافت:
«حميد به جرم آتش زدن خانه فرامرز و قتل غير عمد بهمن(پسر فرامرز)به پرداخت خسارت خانه و ديه و پنج سال زندان محکوم شد،فرامرز هم براي سعي در انتقام از حميد و بي احترامي به قانون به سه سال زندان محکوم شد.»
اما هنوز سه ماه نگذشته بود که حميد به شکل عجيبي از زندان فراري داده شد.همين بر فرامرز اثر بعدي داشت و او بي تابي زيادي ميکرد .پس از مدتي حرف زدن علي و سروان محمدي با او او آرامتر شد و به قول معروف سر عقل آمد.و پس از پانزده ماه،فرامرز با معذرت خواهي از همه شامل عفو شد و از زندان آزاد شد.فرامرز خانه اش را فروخت و خانه جديدي در کنار خانه علي خريد.سروان محمدي که آشناي علي و فرامرز بود آن دو را در کلاس هاي نظامي فشرده شرکت داد.و علي و فرامرز پس از دو سال عضو نيروي انتظامي شدند.
ديگر همه چيز به خوبي پيش مي رفت.فرامرز از فکر انتقام بيرون آمده بود.اما يک روز به آنها خبر دادند...

***

سه نفر از يك گروه فاچاقچي ها پس از درگيري با پليس دستگير شده بودند.آن سه نفر را پيش سروان محمدي و فرامرز وعلي آورده بودند تا از آنها بازجويي شود.سروان محمدي كار بازجويي را آغاز كرد:
-شما عضو چه گروهي هستيد؟چه كسي يا گروهي رهبري شما را بر عهده دارد؟مطمئن باشيد كه اگر به ما كمك كنيد از جرمتان كم مي شود.
ولي هر سه نفر بهت زده و ترسيده بدون آنكه چيزي بگويند ساكت نشسته بودند.بالاخره پس از كلي سر وكله زدن سروان محمدي با آنها، يكي شان با نام اصغر، به حرف آمد:
-باور كنيد ما هيچ اطلاعي از كارهاي گروه نداشتيم!
-خوب درست...حالا اين گروه شما چيست؟چه كسي يا كساني رهبري شما را بر عهده دارند؟
-سازمان مركزي گروه ما در تركيه است.
-يعني هيچ كسي از گروه شما در ايران نيست؟
-چرا...افراد مظلومي مانند ما و...
-و چي؟
-چند نفر كه در اينجا ما را هدايت مي كنند.
-خوب اينها چه كساني هستند؟
در اينجا اصغر مكث كرد.دو دل بود كه بگويد يا نگويد.نگاهي به دو نفر ديگر انداخت.آن دو به او زل زده بودند.دوباره سروان محمدي شروع كرد به سرزنش كردنشان و دادن يك مشت قول به او.او هم دوباره به حرف آمد:
-داوود قميشي و محمد رسولي.البته محمد رسولي مرده والآن پسرش حميد جاي او را گرفته...من ديگر چيزي نمي گويم!
فرامرز با شنيدن نام حميد به وجد آمد.اين همان حميدي بود كه خانه او را آتش زده و باعث مرگ پسرش بود.حالا ديگر حميد را در چنگ خويش مي ديد...

***

فرامرز و سروان محمدي براي کاري موقت از بازداشتگاه خارج شدند و علي را براي مدت کوتاهي نزد آن سه نفر تنها گذاشتند!
-تو بايد علي آقا باشي!
علي از شنيدن اسمش از دهان آنها متعجب شد.به طرف کسي که اين حرف را زده بود رفت.
-اسم مرا از کجا ميداني؟!
-نا سلامتي تو دوست حميد بودي!احتمالا از گروه ما هم اطلاع زيادي داري!آن وقت انتظار داري ما تو را نشناسيم!...
علي براي لحظه اي ترسيد...او از اين کار هاي حميد اطلاع داشت!تا الان هم به خاطر چکهايي که دست او داشت چيزي نگفته بود.اما هيچ شراکتي در کارهاي حميد نداشت.ولي باز هم خيلي ترسيده بود!
-خفه شو!!!چرا چرند مي گويي؟!
آن فرد هم لبخندي زد و ادامه داد:
-آه...بگذار يادم بياد...آهان...اسم خواهرت فاطمه بود!...چرا کاري کردي که از حميد طلاق بگيرد؟!
علي عصباني شد و يقه او را گرفت:
-به تو عوضي ربطي ندارد!حالا خفه مي شي يا خودم خفه ات کنم!
-علي آقا!چرا اينقدر عصباني مي شي!نا سلامتي ما زير دست دوستت هستيم...
-خفه شو...
-صدات را بيار پايين!...بالاخره از من گفتن:رسم ما اينست که هر جا کسي از گروه را گرفتند!زن يا خواهر يا بچه اونايي که دستگير کردند را گروگان مي گيرند!...يعني علي جان بايد ما سه تا را آزاد کني!
به اينجا که رسيد علي عصباني شد و يقه او را محکمتر گرفت!مي دانست که هر چه با او بيشتر حرف بزند بيشتر عصباني مي شود.آن سه را رها کرد و از اتاق بازجويي خارج شد.حدس مي زد که همه حرفهاي او دروغ بود ولي در دل خيلي نگران فاطمه شده بود!هر چه سعي کرد ديگر فکرش را نکند نمي توانست!تنها يک راه داشت.رفت به فرامرز و سروان محمدي گفت.سروان محمدي براي آرام شدن علي پيشنهاد داد که علي و فرامرز به خانه سري بزنند!...

***

فرامرز و علي به سرعت به خانه رفتند ، فاطمه در خانه نبود! خيلي نگران شدند. اما يكدفعه علي از پنجره خانه فاطمه را ديد كه وارد كوچه شده است و به سمت خانه در راه است. از اينكه فاطمه سالم است و هيچ كس او را نربوده بود، خوشحال شدند! اما ناگهان فرامرز متوجه يك ماشين مشكوك شد كه از آن سمت خانه مي آمد! ديگر فاطمه به در خانه رسيده بود و زنگ زد. علي به سرعت رفت و در را باز كرد. آن ماشين به سرعت به آنها رسيد. علي در آن هواي تاريك حميد را در آن ماشين تشخيص داد! يك نفر ديگر هم در ماشين بود. هر دو مسلح بودند. آن يكي پياده شد و به سمت فاطمه رفت. علي با او درگير شد او هم اقدام به تيراندازي كرد! دست علي مجروح شد! فاطمه به داخل خانه فرار كرد. آن فرد هم كه متوجه تيراندازي فرامرز شد، علي مجروح را به سرعت داخل ماشين انداخت و با ماشين فرار كردند. فرامرز به سرعت از خانه بيرون آمد. ولي تا سوار ماشين شد ،آنها فرار كرده بودند! تمام كوچه ها و خيابانهاي اطراف را گشت اما اثري از آنها نيافت! نااميد و پريشان به سمت اداره پليس رفت تا ماجرا را به سروان محمدي اطلاع بدهد:
-سروان...سروان...بدبخت شديم! آنها به علي تيراندازي كردند!...و...بعدش هم او را با خودشان بردند!...واي! ...اگر علي طوريش شده باشد...
پس از مدتي كه فرامرز آرام شد تمام ماجرا را براي سروان محمدي تعريف كرد! سروان محمدي گيج شده بود. ولي تنها يك راه برايش باقي مانده بود.بايد از آن سه نفر دوباره بازجويي ميكردند...

***

سروان محمدي به همراه فرامرز كه خيلي آشفته بود به بازجويي از آن سه نفر كردند .سروان محمدي در ابتدا گفت:
-بايد خبري به شما بدهم كه نمي دانم براي شما خوب است يا بد !حميد رئيس شما به همراه يك شخص ناشناس ديگر كه او هم احتمالا يكي از اعضاي گروه شماست، اقدام به ربودن يكي از همكاران ما كرده اند...
سروان در اينجا كمي مكث كرد ،به قيافه آنه كه به نظر خوشحال شده بودند نگاه كرد و ادامه داد:
-به علاوه او را با تير هم مورد هدف قرار داده اند! ما الآن از وضعيت او اطلاع نداريم و نگرانش هستيم... به هر حال من نمي دانم كه چرا دوستان شما اين كار را كرده اند زيرا ما به هيچ قيمتي اجازه آزاد كردن مجرماني را كه بايد مجازات شوند نداريم! اين در حالي است كه شما علي را تهديد كرده بوديد كه اعضاي گروهتان خواهرش را به گروگان مي گيرند .خوب به نظرم فهميده باشيد كه اين كار دوستانتان نه تنها باعث آزادي شما نمي شود بلكه حتي به جرم شما هم مي افزايد...
سروان در اينجا حرفش را قطع كرد و منتظر واكنش آنها ماند. يكي از آنها (هماني كه آن دفعه سازمانشان را لو داده بود) كه به نظر ترسيده بود گفت:
-ولي ما چه تقصيري داريم؟... حالا ما بايد چه كنيم؟
سروان كه كمي خيالش راحت شده بود با آرامش گفت:
-خب، اگر شما ما را در يافتن علي كمك كنيد، قطعا از مجازات شما كاسته مي شود!
- إ...ما چكار مي توانيم بكنيم؟!
-خيلي ساده! شما آدرس اماكني را كه ممكن است گروهتان براي نگهداري علي در آنها استفاده كنند را به ما مي دهيد!
دوباره نگاههاي دو نفر ديگر خشمگينانه به او دوخته شد، ولي او بيش از اينها ترسيده بود! و آدرس سه محل را به سروان داد!

***

-حالا به نظر شما چه كار كنيم سروان؟!... من خيلي نگران علي ام!... به خدا اگر اين حميد را به چنگ بياورم!
سروان محمدي دستش را بر شانه فرامرز گذاشت و با لبخندي گفت:
-آروم باش مرد!... حالا بايد خوشحال باشيم كه اينها چند آدرس به ما داده اند. و كلي دستمان جلو افتاده!... الآن هم به خانه برو و فاطمه خانم را از نگراني نجات بده بعد هم برگرد اينجا تا نقشه من را اجرا كنيم!...به خدا توكل كن پسر!...اينجا ايستاده اي و مرا نگاه مي كني! برو ديگر!...
فرامرز رفت ولي نيم ساعت پريشانتر و با قيافه اي مبهوت نزد سروان محمدي بازگشت! كاغذي هم به دست داشت .سروان هم كه نگران شده بود از او جوياي موضوع شد ولي فرامرز آنقدر ناراحت بود كه توان حرف زدن را هم نداشت! سروان محمدي آن كاغذ را گرفت. رويش چنين نوشته شده بود:
فرامرز جان
دوست عزيز
حالا ديگر دوست عزيزت علي و خواهر نازنينش در دست ما هستند! مطمئن باش كه اگر تا فردا سه دوست ما را آزاد نكنيد، يك اتفاق بد براي اين خواهر و برادر خواهد افتاد!!!
دوست قديميت :حميد
سروان وقتي كه اين يادداشت را خواند خشكش زد! ديگر اين را نمي توانست پيش بيني كند! فرامرز نااميد به گوشه اي نشت و در حالي كه بغض گلويش را گرفته بود، به سختي گفت:
-همش تقصير من است!... نبايد فاطمه را تنها مي گذاشتم.
فرامرز و سروان مدتي بدون اينكه چيزي بگويند، مات و مبهوت همديگر را نگاه مي كردند. بالاخره سروان سكوت را شكست و گفت:
-به هر حال تنها يك راه داريم!...تقي و محمد بيرون در يك ماشين شخصي منتظر تو هستند...تو هم با لباس شخصي برو!....البته اسلحه هم همراه داشته باش!...به همان سه آدرس سري بزنيد و بريد ببينيد چيزي پيدا مي كنيد!... عجله كن...به خدا توكل كن پسر!...
***

فرامرز به همراه محمد و تقي ابتدا به خانه حميد رفتند ولي هيچکس آنجا نبود! سپس به دنبال آدرس هايي که داشتند رفتند.اولي يک خانه متروک خارج از شهر بود وچيز خاصي در آنجا نيافتند.سپس به دنبال آدرس دوم رفتند.خانه اي بود معمولي در مرکز شهر! فرامرز گفت:
-مجوز ورود به خانه را داريم؟
تقي کاغذي از جيبش در آورد و جواب داد:
-آره!... يعني مي گوييد ابتدا زنگ زدن را امتحان نکنيم!...ما که لباس شخصي داريم!
-راستش نمي دانم!!... شايد مرا بشناسند!
-خوب من و محمد ميرويم...
در همين لحظات که آنها به فکر اين بودند که چه کار کنند ناگهان متوجه شدند که در خانه نيمه باز شد و جواني سرش را بيرون آورد و بيرون را نگاهي انداخت! به نظر منتظر کسي بود.فرامرز دستش را جلوي صورتش بود و گفت:
-من مي شناسمش!...اسمش جعفر است!...خيلي وقتها او را اطراف حميد مي ديدم...پس همه آنها اين چنين باندي را داشتند!و من نمي دانستم!
محمد با لبخند گفت:
-خدا را شکر فهميديم که اون يارو آدرس ها را الکي نداده.
پس از مدتي جعفر در را بست و به داخل خانه برگشت.آنها ربع ساعت صبر کردند،سپس فرامرز نقشه اش را مطرح کرد:
-فکر نکنم ديگر لازم باشد که ابتدا در بزنيم!...خوب من و محمد از جلوي خانه و از روي همين ديوار وارد خانه مي شويم!...تقي،تو هم برو کوچه کناري و ببين که مي تواني از پشت خانه راهي براي وارد شدن به آن را بيابي؟!
تقي راهي شد و فرامرز و محمد به آرامي از ديوار بالا رفتند.وقتي که مطمئن شدند که کسي در حياط خانه نيست و از داخل هم کسي آنها را نمي بيند به آرامي وارد حياط شدند.سپس کم کم خود را به پشت پنجره هاي داخل رساندند.در سالن جعفر و فرد ديگري پشت يک ميز نشسته بودند و صحبت مي کردند.فرامرز يواش گفت:
-اون يکي هم قيافش آشناست...ولي اسمش را نمي دانم...به نظر يک اسلحه هم آن گوشه ميز هست،نه؟!
-آره... ولي از آنها فاصله دارد!
-ا---نگاه کن در سالن باز است!...
بلند شدند به طوري که ديده نشوند،خيلي آرام در را باز کردند و کم کم وارد سالن شدند.اما در آخرين لحظات صداي در ،دوست جعفر را متوجه ساخت.از ديدن آنها شوکه شد و با صدايي نسبتا بلند گفت:
-شما کي هستيد؟!
جعفر از او هم بيشتر متعجب شد!فرياد زد:
-فرامرز!اينجا چه کار ميکني...
جعفر خواست با يک حرکت اسلحه اش را بر دارد. اما فرامرز که حواسش بيشتر از اينها جمع بود،تفنگش را به سوي او گرفت و با فرياد «تکون نخور!» او را متوقف کرد.
-علي و خواهرش کجا هستند؟!
-چي؟...علي و خواهرش؟!...من چه مي دانم!
فرامرز با تمام وجودش با خشونت فراوان فرياد زد:«گفتم کجا هستند؟»جعفر که از همان اول شوکه شده بود به مِِن مِن افتاده بود.فرامرز اميدوار بود که به حرف بيايد...
-اينقدر سر و صدا ندين.از خواب بيدارم کرديد جوونا!...
اين صداي فردي سال خورده بود که فرامرز و محمد از پشت خود شنيدند!فرامرز خواست عقبش را نگاه کند که همان فرد با صدايي بلند فرياد زد:
-از جاتون تکان نخوريد!...حالا پسراي خوبي باشيد و اسلحه هايتان را بياندازيد...
فرامرز وقتي که تفنگ را پشت گردنش حس کرد،مجبور شد که اسلحه اش را بياندازد و محمد هم به دنبال او اين کار را انجام داد.جعفر با خوشحالي گفت:
-چقدر خوش موقع آمديد داوود آقا!
داوود با همان لبخند موذيانه رو به جعفر گفت:
-بلند شو پسر بيا ببين اين دو تا اسلحه اي نداشته باشند...
جعفر بلند شد ،يک سيلي محکم به فرامرز زد و سپس با خنده گفت:
-اي نامرد بي شرف...
داوود با تندي گفت:
-کدام يکي از اون سه تا اينجا را لو داد؟!...
داوود قهقهه اي زد و گفت:
-حالا خيلي مهم نيست!....در عوض باعث شده اند که ما دو تا ديگه هم از پليس گير بياوريم!....
به دنبال او جعفر و دوستش هم با صداي بلند خنديدند.داوود ادامه داد:
-خوب الآن ما از اونها چهار نفر داريم!...ولي اونها فقط سه نفر از ما را گرفته اند!...پس يکي از شما دو تا اضافه هستيد...
داوود لحظه اي تامل کرد و به محمد و فرامرز نگاهي انداخت.سپس اسلحه اش را پشت سر فرامرز گذاشت و گفت:
-خوب من تو را انتخاب مي کنم!...
داوود تفنگش را تنظيم کرد ،آماده شد که شليک کند!
اما ناگهان صداي شليک ديگري بلند شد.صداي ناله داوود بلند شد.همين که فرامرز فهميد که ديگر تفنگي پشت سرش نيست چرخيد ديد که داوود بر روي زمين افتاده بود.دستش خوني شده بود و اسلحه اش جلوي فرامرز افتاده بود .فرامرز درنگ نکرد و آن را برداشت!
سپس به سمت راست(جايي که از آنجا شليک شده بود)نگاه کرد.تقي آنجا ايستاده بود و قهرمانانه آنها را نگاه مي کرد!
پس از مدتي سروان محمدي و گروه ديگري از افراد پليس هم سر رسيدند.جعفر و دوستش و داوود را دستگير کردند.تمام آن خانه را گشتند ،ولي اثري از علي و فاطمه نيافتند!سروان محمدي به آنها گفت:
-شما ديگر دستگير شده ايد...ولي اگر به ما بگوييد که علي و خواهرش کجا هستند،در مجازات شما تخفيف داده مي شود!!...
اين حرف را چندين بار ديگر هم به آنها گفته بودند!جعفر و دوستش ترسيده و ساکت بودند.ولي داوود که به نظر روحيه اش را هنور هم حفظ کرده بود با لبخندي تلخ گفت:
-فکر کرده ايد که ما خريم و نمي فهميم!...ما هنوز از شما دو گروگان داريم...بالاخره مجبور مي شويد به خاطر آنها ما را آزاد کنيد!...
داوود چند بار ديگر هم اين حرف را زده بود!بالاخره فرامرز از کوره در رفت و به تندي رو به آنها گفت:
-خيله خب!...حالا ببينيد که ما چه کار مي کنيم!...
و رو به چند سرباز ديگر گفت:
-بياييد اين قدر بزنيدشان که به حرف بيايند!
لبخند داوود محو شد!جعفر با ترس به داوود گفت:
-بايد بهشان بگيم!
-نه...احمق نشو!...
داوود خواست به جعفر حمله کند،که جلويش را گرفتند!جعفر با صدايي لرزان گفت:
-تا همين يک ساعت پيش قرار بود آنها را بياورند اينجا،ولي حميد زنگ زد و گفت که همانجا نگهشان مي دارد!...
جعفر آدرس آن محل را به سروان داد وسپس گفت:
-بايد خودتان را زودتر به آنجا برسانيد زيرا حميد صبح گفت که براي زهر چشم گرفتن از شما مجبور مش شون که همسر گذشته اش را بکشد...
نگراني فرامرز و سروان بيشتر شد.بايد هر چه سريعتر مي رفتند!...
***

به دنبال آدرس رفتند.خارج از شهر بود! يک کارخانه متروکه!اين بار هم فقط فرامرز و محمد و تقي آمدند،آنهم با لباس شخصي!
با احتياط وارد آن شدند.دو نفر مسلح در داخل نگهباني مي دادند.خودشان را قايم کردند که ديده نشوند.محمد متوجه اتاقي شد که درون آن دو نفر در حال صحبت کردن بودند.در اتاق باز بود.فرامرز گفت:
-اوني که اسلحه داره اسمش عزته!...و اون يکي هم حميده!...آره خودشه!...به نظر تفنگي،چيزي نداره!...محمد،تقي هر دوتاتون!...بايد خيلي حواستون را جمع کنيد!...هيچ سر و صدايي نبايد درست کنين!...حالا ببينيد که من چه نقشه اي دارم...
اما ناگهان حرف او با صداي«آقايون اينجا چه کار مي کنند؟!»قطع شد.نگاهشان را به سمت صدا تغيير دادند.صداي يکي از همان دو نفر که نگهباني مي داد، بود!سپس همان فرد که صدايش آرامش موذيانه اي داشت گفت:
-اسلحه هاتون رو بندازيد!...اين جوري مرا نگاه نکنيد!
محمد و تقي مردد بودند.فرامرز مي دانست که اگر تسليم شوند،کارشان تمام است پس به اين ريسک تن داد:
در حالي که محمد و تقي در حال گذاشتن اسلحه هايشان بودند و آن فرد هم منتظر فرامرز بود،فرامرز ماشه مسلسل را کشيد و آن فرد را گلوله باران کرد!...ولي قبل از آنکه به زمين بيافتد ،يک تير زد و آنهم محمد را مجروح کرد.به سرعت نگهبان دوم خود را به آنجا رساند.ولي فرامرز به او هم فرصتي نداد و در حالي که هنوز خود را جم و جور نکرده بود ،مورد هدف فرامرز قرار گرفت و نقش زمين شد!
در اين زمان عزت هم از اتاق خارج شده و تيراندازي مي کرد.فرامرز پناه گرفت و چند لحظه بيشتر طول نکشيد که عزت بر اثر شليک هاي تقي از پاي در آمد!
در اين لحظه سر وصدا ها تمام شدند.فرامرز متوجه فرياد «کمک!...کمک!...»
شد.دقت کرد!بله صداي علي بود.فرامرز به سرعت اتاقي را که علي در آن زنداني شده بود را يافت و درش را باز کرد.علي با خشم فراوان فرياد مي زد!...با خشم فراوان از اتاق خارج شد!...فرامرز حميد را ديد که داشت فرار مي کرد!آنهم به سوي يک اتاق! فرامرز سعي کرد که او را مورد هدف قرار دهد ومجروح کند.پاي حميد را زد.حميد لنگان لنگان با چاقويي دردست به آن اتاق رفت.يکدفعه فرامرز متوجه علي شد!چاقو به دست با فريادهايي خشمناک به آن اتاق مي رفت!ديگر فرامرز به آنها نمي رسيد!
علي وارد اتاق شد.حميد پشت در ،پنهان شده بود.يک لحظه علي متوجه او شد ولي تا به سوي او برگشت.حميد چاقو را در شکمش فرو کرد.علي با يک ضرب چاقو به سينه اش او را از پاي در آورد.فرامرز هم وارد اتاق شد.علي بر روي دستانش افتاد!
-تقي!...تقي!...بيا بايد علي را به بيمارستان برسانيم!
-نه...فرامرز...نه نمي خواد...ديگر نمي توانم نبود فاطمه را تحم...مل کن...نم!
-مگه...مگه...فاطمه خانم...
-اون نا...نامرد...فاطمه...را...کشت!
علي آرام گرفت.چشمانش بسته شد.ديگر فرامرز وزنش را حس نمي کرد!قطرات اشک او بر صورت علي مي چکيد.فرامرز در وجود خود فرياد کشيد:«چرا؟!...چرا؟!...اين انتقام تلخ!»
پايان



 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30693< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي